۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باباجی عزیز همه بود» ثبت شده است


پسندیدم

«حاج محمد پورهنگ» 31 شهریور پس از بازگشت از سوریه در بیمارستان بقیه الله (عج)، شهید و 8 مهرماه به خاک سپرده شده است. دیدار ما با خانواده حاج محمد، فرصتی است که هر یک از آن ها خاطراتی را که این روزها بارها و بارها در تنهایی شان مرور کرده اند، تعریف کنند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
حاج محمد پورهنگ

هر بار که ریحانه و فاطمه کوچک به طرف قاب ژس «باباجی» می روند و باذوق و شوقی کودکانه روی او را می بوسند، سکوت سنگین اتاق شکسته می شود: «ریحانه بیا، آفرین، باباجی را بوسیدی؟... بیا بغلم... فاطمه جان بیا بغل... بیا...»

 ولی نازدانه های باباجی از صورت خندان او دل نمی کنند و باز سراغ قاب ژس می روند: «پس چرا باباجی دست های بزرگش را باز نمی کند تا ما را توی هوا بقاپد و روی زانویش بنشاند؟ چرا...؟» گریه های پرصدای ریحانه و فاطمه، تنها صدایی است که گاه و بیگاه لابه لای سکوت جمع می پیچد، همه هستند، زینب خانم، حاج محمود، حاج عزیزالله، عمه و دایی، مادر زینب خانم، زن عموی دوقلوها، اما همه غرق فکر و خیال اند.
هنوز هیچ کسی باور نکرده برای مجلس ختم حاج محمد دورهم جمع شده اند. چقدر سخت است از آن ها درباره حاج محمد بپرسیم. هیچ کدام گریه نمی کنند. ولی این بغض و صبوری از هزار خروار اشک بیشتر سوز دارد.


دل تنگی دخترانه

همه در منزل حاج عزیزالله جمع شده اند. این روزها منزل بابابزرگ تنها جایی است که دوقلوها را کمی آرام می کند. ریحانه و فاطمه کوچک هنوز زبان باز نکرده اند ولی انگار از روزهایی که باباجی به سوریه می رفت و آن ها کنار مادر و بابابزرگ به انتظارش می نشستند، بی قرارتر شده اند. چند ماه آخر که باباجی، آن ها و زینب خانم را با خود به سوریه برد، به بوی آغوش بابا حسابی عادت کردند. هر بار که دوقلوها بهانه گیری می کنند، بابابزرگ و عمو و دایی می خواهند با نازکشی و قربان صدقه رفتن آرامشان کنند، اما انگار کوچولوهای شیرین و بازیگوش بو برده اند که این جدایی با همیشه فرق می کند و تنها وقتی گریه آن ها قطع می شود که دست های کوچکشان را به ضرب و با شادی روی قاب ژس صورت خندان باباجی می کشند. برای حاج محمود باعث تعجب بود که در مجلس ختم برادرش کسانی خدمت می کردند که تا چند سال پیش از خلاف کاران مشهور شهر بودند. حاج محمود که با صبوری مردانه، داغ برادر کوچکش را تحمل می کند می گوید: «راستش من در مجلس ختم اول اعتراض کردم، ولی چیزهایی از توبه و تغییر روش این افراد شنیدم که پشیمان شدم.»

رفاقت های برادرانه

اما حاج عزیزالله این افراد را در کنار دامادش بسیار دیده است. او حاجی را از سال هایی می شناسد که هنوز زینب خانم را از او خواستگاری نکرده بود: «حاج محمد دوست صمیمی پسرهایم بود. همان زمان هم باآنکه خودش یک روحانی مورداحترام بود، با افراد نااهل دوستی می کرد. گاهی به او اعتراض می کردم و می گفتم حاج محمد این آدم های شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کرده ای؟ می خندید و می گفت هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدم هایی را بفهمد و به اصلاح آن ها کمک کند. با هرکدام یک جور رفاقت می کرد، توی دوستی هم سنگ تمام می گذاشت. آن قدر به آن ها نزدیک می شد و برادرانه به آن ها محبت می کرد که مجذوبش می شدند و نمی توانستند از او دل بکنند. کم کم و در دوستی با او پایشان به مسجد و هیئت باز می شد و فرسنگ ها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله می گرفتند.»
رفاقت های خاص حاج محمد به توابین شهر محدود نبوده و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری هایشان آن ها را به حاجی پیوند زده، کم نیست. حاج محمود تعریف می کند: «توی مجلس افرادی که هیچ کسی آن ها را نمی شناخت، طوری گریه می کردند که انگار عزیزترین آدم زندگی شان را ازدست داده اند. یکی می گفت خرج دوا و دکترم را داده، یکی می گفت هرماه همین که حقوق می گرفت، با دست پر سراغ ما می آمد.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۰
احمد جانقربانی