۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهید مدافع حرم عراقی، عبدالله مدهوش حنون البهادلی در وصیت نامه خود می‌نویسد: این منم که به آرزویم که شهادت در راه خدا بود، رسیدم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
title

متن وصیت‌نامه برخی از رزمندگان جنبش مردمی نجباء که در جریان درگیری با تروریست‌های تکفیری و متجاوز از جمله داعش به شهادت رسیده‌اند، توسط «دفتر سیاسی رسانه‌ای مقاومت اسلامی نجباء در ایران» تولید و منتشر شده است. شهید « عبدالله مدهوش حنون البهادلی» یکی از همین شهدای مقاومت در عراق است که متن وصیت نامه او حالا الگو و راه‌گشای همرزمان و خانواده‌اش است. متن وصیت این شهید مقاومت اسلامی حشد الشعبی عراق و عضو مقاومت اسلامی جنبش النجباء در ادامه می‌آید:

وصیت شهید عبدالله مدهوش حنون البهادلی

«با قلبی زخم خورده و عشقی مالامال از وصال شهادت؛

این منم که به آرزویم که شهادت در راه خدا بود، رسیدم. آرزویی که اگر کمک مجاهدین دیگر و یاری خداوند نبود، محقق نمی‌شد، همانگونه که خداوند عزوجل فرمود: «و کان حقا علینا نصر المؤمنین».

من از این دنیای فانی رخت بر می‌بندم و به سمت دنیایی باقی خواهم شتافت که در آن بهشت و نعمت‌ها انتظار ما را می‌کشند.

در این دنیا افتخار شهادت در راه دفاع از مزار حضرت زینب(س) نصیبم شد که این هدیه اندکی به نظر نمی‌رسد و خداوند را از این بابت شاکرم.

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته»

«مقاومت اسلامی نُجَباء» گروهی اسلامی ـ جهادی و مرکز آن در عراق است که به اصول اسلامی و ارزش‌های آن باور داشته و معتقد به حاکمیت مطلق اسلام بوده و با هدف دفاع از تمامیت ارضی، صیانت از حرم‌های اهل‌بیت(ع) و حفاظت از حریم مردم مظلوم عراق و بعدها سوریه تشکیل شده است. نام این گروه از "خطبه حضرت زینب کبری(س) در شام" الهام گرفته شده است: «...ألا فالعجب کل العجب لقتل حزب الله النُجَباء بحزب الشیطان الطلقاء...».

نُجَباء در سال 2004 میلادی گروه مقاومت ساده‌ای بود که سال‌ها قبل با شمار محدودی از نخبگان انقلابی آغاز به کار کرد تا اینکه گسترش یافت و اکنون ده‌ها هزار رزمنده را در مناطق مختلف عراق تحت فرمان قرار داده است. این گروه مقاومت اسلامی در همۀ زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی، رسانه‌ای و سیاسی نیز فعالیت دارد. دبیرکل نُجَباء، حجت‌الاسلام والمسلمین «اکرم الکعبی» است که پس از مسئولیت‌های متعدد جهادی، تشکیلات نظامی دیگری به نام نُجَباء را با جذب رزمندگان شجاع و دلیر عراقی ــ که سال‌های سال، قبل و بعد از سقوط «صدام حسین» دیکتاتور معدوم، سوابق جهادی فراوانی از خود به نمایش گذاشته بودند ــ تأسیس کرد. نام کامل این تشکّل "حرکة حزب الله النُجَباء" است که در اکثر رسانه‌های انگلیسی زبان دنیا به Hezbollah Al-Nujaba شهرت یافته است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۲
احمد جانقربانی




قدیمی‌ترها یادشان است که معراج شهدا چهارگوشی بود با زمین خاکی و دیوارهای کهنه که بعدها رنگی آبی رویش زدند، کفَش را موکت پوشاندند، سقفش را آذین بستند و ضریحی چوبی وسطش گذاشتند برای آرام گرفتن شهدای گمنام تا چند روزی درمعراج به امانت بمانند تا خاکسپاری.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
title

معراج جای غریبی است، فضایی کم نور وساکت با دیوارهایی پنهان پشت پرده‌های مخمل سبز، با سربندهای قرمز و سبز آویزان از سقف و کنجی که شبیه خانه علی‌(ع) و فاطمه‌(س) ساخته‌اند. معراج شهدا هیچ‌وقت ازتابوت خالی نمی‌شود، تابوت‌های پرچم‌پوش، بندرت همراه اسامی شهدا و اغلب با عنوان شهید گمنام. بیست و چند تابوت را روی هم چیده‌اند، تا نزدیکی‌های سقف، یکی از شرق دجله آمده از عملیات بدر، دیگری ازام الرصاص و والفجر8، دیگری از کربلای4، آن یکی از جزیره مجنون و عملیات خیبر، دیگری از فکه و والفجر یک، چند تایی هم از پنجوین و شرهانی، جامانده‌های عملیات محرم و والفجر4.

اینها آمده‌اند تا برگردند به شهرشان به صومعه‌سرا، رشت، خمین و محلات، جوانان غیور دیروز و گمنامان امروز.

هرکسی به معراج می‌آید دستی بر این تابوت‌ها می‌کشد، فاتحه‌ای نثار می‌کند و برای جوانی رزمنده‌های آرمیده در تابوت آهی می‌کشد؛ همه زیر25 سال. سکوت معراج شهدا تقریبا هیچ‌وقت شکسته نمی‌شود، حرمت شهید را اینجا سخت نگه می‌دارند، چه شهید جنگ، چه شهید حرم. در معراج رسم است که شهدای مدافع حرم را روی دوش می‌گیرند و دور ضریح چوبی می‌گردانند؛ انگار شهیدی به طواف شهیدی دیگر می‌رود.

این ضریح چوبی مرهم دل دردمندان زیادی است، آنها که روحشان با نام شهید جلا می‌گیرد و خداوند را به مظلومیت شهدا قسم می‌دهند.

مریم کتاب دعا در دست، نفس به نفس تابوت‌ها ایستاده. دختری لاغر اندام، با چشم‌های معصوم مشکی، پیچیده لای چادری تمیز و اتوخورده که آمده برای حل مشکلاتش دست به دامان شهدای گمنام شود. نخواست عکسش را بگیریم، دلایل خودش را داشت، نام فامیلش هم محرمانه ماند، ولی از خوابی گفت که چهارسال قبل چادری‌اش کرد و از تحولی که معتقد است در گلزار شهدا دستگیر روحش شد.

خوابِ مریم محرمانه ماند، رمزی است انگار میان خودش و خدایش ولی از روزی گفت که در گلزار شهدای کرج بی‌اختیار به سمت قطعه‌ای و بعد هم مزاری کشیده شد، به سمت آرامگاه ابدی شهید محمدرضا دیداری. مریم ایمان دارد که این جذب، این کشش بی‌اختیار و ناگهانی ایجاد شده تا شهید دستش را بگیرد و از سردرگمی نجاتش دهد.

فریاد «آمدند، آمدند» بلند می‌شود و صحبت‌های مریم را می‌بُرد. خانواده شهید محسن جواهری آمده‌اند، نجیب و متین و خوددار. مادر عصا زنان جلو می‌رود و خواهرها و برادرها پشت هم. راه عبورشان از کنار تابوت شهدای گمنام است، دستی به آنها می‌کشند و فاتحه‌ای می‌خوانند، مادر هم قربان و صدقه‌شان می‌رود، که می‌داند شاید چند‌تایی‌شان همرزمان محسن او بوده‌اند.

کنار ضریح چوبی معراج، پرده‌ای مخملی و سبزرنگ کشیده‌اند، جایی برای آخرین وداع با شهدا، یک جور خلوتگاه برای خانواده‌هایی که تکه‌ای از وجودشان سال‌ها در مناطق عملیاتی مدفون بوده و حالا نوبت به نوبت به زادگاه‌شان بازمی‌گردند.

خانواده محسن می‌روند پشت پرده مخملی و می‌نشینند کنار تابوت، مادر بالای سرش. 32 سال جاماندن در گستره عملیاتی بدر، قامت محسن را کوتاه کرده، شاید فقط تکه استخوانی باشد در لفافه‌ای از پنبه و پارچه. مادر همان را بغل می‌گیرد و برایش حرف می‌زند، چه قشنگ با پلاک و قمقمه گِلی او، تنها یادگارهایش نجوا می‌کند‌؛ سیل اشک است که امان حاضران را می‌بُرد.

این آخرین وداع وای که چقدر دل‌ریش‌کن است. این خداحافظی، پایان داستان خانواده‌های انتظار است.

می‌خواست مثل مادرش مخفی باشد

حال عجیبی داشت، نه خوشحال بود، نه غمگین، نه اشک می‌ریخت، نه لبخند می‌زد، قربان صدقه پسرش اما زیاد می‌رفت و خدا را شکر می‌کرد که محسن‌اش آمده، وقتی او را بغل گرفت و برایش لالایی خواند کسی از حاضران قادر به کنترل اشک‌هایش نبود؛‌ مادر شهید محسن جواهری کاشانی حال غریبی داشت.

حالِ خانواده شهید تازه تفحص شده آنقدر منقلب بود که درخواست مصاحبه از آنها با آن چشم‌های سرخ اشک‌آلود و آن هق‌هق‌های بی‌وقفه غیرممکن می‌نمود، ولی چند قدم مانده به تابوت پرچم‌پوش محسن در معراج شهدا، درست در کنار تابوت شهدای گمنام عملیات بدر، والفجر8، کربلای 4، خیبر و محرم که روی هم تا نزدیک سقف چیده بود، مادر چند دقیقه‌ای صبورانه به سوالاتمان پاسخ داد، سوالاتی که در فضای پراحساس و ملتهب معراج نتوانست چندان طولانی شود، ولی پاسخ‌هایی به آنها داده شد که رنگ و بوی ایثار و اعتقاد می‌دهد.

چند سال منتظر پیکر محسن بودید؟

32 سال.

سرباز بود یا پاسدار؟

اوایل جنگ بسیجی داوطلب بود، ولی بعد پاسدارشد و درنهایت در عملیات بدرهم به شهادت رسید.

این سال‌ها چطور گذشت؟

خیلی خوب، چون اگرخدا عزیزی را گرفت طاقتش را هم داد.

یعنی هیچ‌وقت بی‌تابی نکردید؟

نه. بی‌تابی نمی‌کردم مگر من از حضرت زینب(س) بالاتر بودم؟

شهید شما سال‌ها مفقودالاثر بود. معمولا مادران این قبیل شهدا همیشه چشم انتظار فرزند هستند. شما هم در این 32 سال چشم انتظار محسن نبودید؟

چشم انتظار نبودم چون محسن همیشه می‌گفت دوست ندارم اگر شهید شدم جنازه‌ام برگردد. او می‌خواست مثل مادرش فاطمه زهرا(س) بی‌نشان باشد. ما هم به این عقیده محسن احترام می‌گذاشتیم و وقتی شهید شد منتظر پیکرش نبودیم. چون می‌دانستیم این همان چیزی است که خودش می‌خواهد.

یعنی خوشحال نیستید که او حالا اینجاست، در خاک وطن در چند قدمی شما؟

خیلی خوشحالم، خدا را هم شکر می‌کنم، الحمدلله.

محسن 19 ساله بود که شهید شد، چه انگیزه‌ای او را در اوج جوانی به جبهه‌ها کشاند؟

می‌گفت این اسلام آبیاری می‌خواهد و خون جوانان آبیاری‌اش خواهد کرد، می‌گفت اگر من نباشم حتما صلاح و مصلحت خداست.

در این 32 سال بی‌خبری، خواب پسرتان را هم می‌دیدید؟

بله، زیاد می‌دیدیم. یک‌بار در سفرمکه بودم و از حضرت فاطمه(س) خواستم محسن به خوابم بیاید. بعد از آن خیلی زود خوابش را دیدم درحالی که پهلویش زخمی بود. به او گفتم محسن تو که شهید شدی، حالا مشکلی نداری، گفت مادر می‌بینی که زنده‌ام، هرچه خدا بخواهد خوب است.

حرف دیگری نزد؟

گفت چرا کسی را شفیع قرار می‌دهی که مرا ببینی؟ مگر نمی‌خواستی من شهید شوم. بعد از آن دیگر جرات نکردم کسی را شفیع کنم تا خواب محسن را ببینم. امیدوارم خدا خودش از ما قبول کند. همیشه خدا را شکر می‌کنم که پسرم در راه اسلام و کشور شهید شد، الحمدلله که منافق نبود که اعدامش کنند، آن وقت هم داغش به دلمان می‌ماند و هم شرمنده بودیم.

از امروز به بعد دیگر پسرتان قبر خواهد داشت، خوشحالید؟

در این 32 سال من هر هفته جمعه‌ها به بهشت‌زهرا می‌رفتم، ولی چون قبری نداشتیم غصه می‌خوردم، اما حالا شادم که قبری هست تا کنارش بنشینم.

اسفند؛ راز زندگی محسن

خانه پدری محسن جواهری کاشانی، در خیابان مقداد تهران است، خانه ابدی‌اش اما قطعه 53 گلزار شهدای بهشت‌زهرا. قصه زندگی او رمز و رازهای زیادی دارد، از تولدش که 10 اسفند بود و از شهادتش که 22 اسفند رقم خورد. بقایای پیکرش هم روزی از روزهای اسفند در شرق دجله تفحص شد، روزی که پیکرش روی شانه‌های ملت تشییع شد نیز دوازده اسفند بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۹
احمد جانقربانی

«احمدعلی رستمی» معروف به حمید رستمی متولد سال ۱۳۴۶ است. او از اول تیرماه ۱۳۶۱ وارد جبهه شد و در ۱۷ آبان‌ماه همان سال به‌عنوان تخریبچی در عملیات‌های مختلف شرکت کرد. او از ۱۹ اسفندماه سال ۱۳۶۳ و انفجار پلی بر روی رود دجله در عملیات بدر که به آن‌ها محول بود، گفتنی‌ها دارد.

صادق جعفری-بخش فرهنگ پایداری تبیان
انفجار پل در بدر

تخریبچی دوران دفاع‌مقدس، جانباز رستمی که در عملیات مختلفی شرکت داشته است از اتفاقات انجام‌شده در عملیات بدر و سختی‌های آن می‌گوید:

سال ۱۳۶۳ بود، طبق برنامه‌ریزی‌ها، قرار بود عملیات بدر اسفندماه انجام شود. در آن زمان وظیفه محوله به ما انفجار پلی بر روی رود دجله بود.

از حدود دو ماه قبل از عملیات، دوره‌های آموزشی انفجارات را به‌صورت تخصصی در پادگان شهید حبیب‌اللهی اهواز که در ده کیلومتری اهواز قرار داشت، گذراندیم. یک گروه ۲۰ نفره را تشکیل دادیم که مسئولیت آن با شهید «حمیدرضا رضازاده» بود. پس از توسط فرمانده گردان تخریب، حسین ایرلو، کارهای عملیاتی و تمرینات بدن‌سازی را شروع کردیم که در زمان انجام عملیات بود که متوجه اهمیت و نتیجه‌بخشی این تمرینات شدیم.

به‌عنوان‌مثال برای آماده‌سازی نیروها، اعلام می‌کردند نیروهای گردان تخریب بعد از نماز مغرب و عشا شام نخورند و برای انجام تمرینات به خط شوند. دو گروه ده‌نفره را تشکیل می‌دادیم و به خط می‌شدیم و هر دو نفر، یک بسته خرما با یک قمقمه آب تحویل می‌گرفتیم و طبق گرایی که داده بودند حرکت می‌کردیم. به‌طوری‌که ظهر روز بعد به محل موردنظر می‌رسیدیم و طبق آموزش‌هایی که دیده بودیم، موانعی که آنجا تعبیه کرده بودند را انفجار می‌زدیم و در همان‌جا مواد خوراکی که برایمان آماده گذاشته بودند را توی کوله‌پشتی می‌گذاشتیم تا موقع برگشت از وزن کوله‌ای که با خودمان برده بودیم چیزی کم نشده باشد.

زمان عملیات رسید

دیگر زمان انجام عملیات رسیده بود. در سه‌راه امام رضا (ع) یک مقر تاکتیکی بود که نیروهای گردان تخریب در آنجا مستقر بودیم. ظهر روز عملیات بود اما هنوز هیچ شناختی از منطقه نداشتیم و اجازه ورود به منطقه عملیات و حتی داخل جزیره را به ما ندادند. نماز ظهر و عصر را خواندیم و با ماشین به سمت جزیره رفتیم و از همان‌جا به قایق‌هایی که بود، به جزیره رفتیم. چیزی که بود عملیات از قبل شروع و وضعیت واقعاً بغرنج شده بود به‌طوری‌که شرایطی که از قبل در نظر گرفته بودند از پیشرفت‌ها تا روند انجام عملیات، با تغییرات و پیچیدگی‌هایی مواجه شده بود. طبق آنچه به ما گفته بودند جاده‌ای که باید از آن عبور می‌کردیم، جاده بصره- بغداد بود و ما هیچ اطلاعات دیگری از موقعیت منطقه نداشتیم. حتی از پلی که قرار بود روی آن کارکنیم فقط یک عکس هوایی وجود داشت که آن‌هم مسئولانمان دیده بودند و ما همین عکس هوایی را هم ندیده بودیم.

به پل که رسیدیم دشمن به‌سختی از پل محافظت می‌کرد. شهید رضازاده با بی‌سیم معاون گردان با فرمانده لشگر المهدی تماس گرفت و موقعیت مکانی و شرایط حاکم بر منطقه را اعلام کرد و فرمانده لشگر المهدی تأکید کرد که حتی اگر یک نفر از شما زنده است، باید آن پل را منفجر کند

بعد از عبور از جزیره به منطقه شرق رود دجله رسیدیم. آتش به‌اندازه‌ای سنگین بود که امکان فرستادن ماشین برای عبور دادن ما از آن منطقه وجود نداشت و ما پیاده به خط مقدم رفتیم. زمانی که به خط مقدم رسیدیم، ساعت حدود ۸ شب و هوا تاریک بود. به خاطر شرایط ویژه منطقه، حتی در سنگر هم نمی‌شد ایستاده نماز خواند و به‌اجبار، نماز را نشسته خواندیم. درست به خاطر دارم آن شب بچه‌های قم در خط پدافند بودند و از ما خواستند که برای شام در کنار آن‌ها باشیم؛ اما ما به خاطر دوری مسیر تصمیم گرفتیم تا برویم و بعد از انجام عملیات برگردیم و در کنار آن‌ها باشیم و آن موقع نمی‌دانستیم قرار است برای ما چه اتفاقاتی بیفتد. ساعت حدود ده شب بود، قرار بود گردان الفتح تیپ المهدی به فرماندهی «محمد صالح زارع» به سمت دشمن حمله کنند و خط را بشکنند تا نیروهای گردان تخریب از خط عبور کنند.

گروه ۲۰ نفره انفجاراتی ما همراه گروهی دیگر که کارشان مین‌کاری و حمل مواد منفجره بود با مسئولیت «حسین منتظرالمهدی» حرکت کردیم. زمانی که به خط رسیدیم، آتش جنگ بسیار سنگین و درگیری شدید شد و کار مقداری به مشکل و گره خورد. شهید رضازاده، نیروها را به ۵ گروه چهارنفره مشخص کرد تا در حین عملیات به‌صورت گروه به گروه عمل کنیم. به خاطر دارم که آن لحظه شهید رضازاده به‌صورت پامرغی نشسته بود که دشمن رگبار زد و تیر از وسط دست و پای او رد شد. من یک‌قدم به عقب رفتم و گفتم «سید بیا می‌زننت». سید بااینکه در آن زمان حدود ۱۹ سال سن داشت، انسان بزرگ و وارسته‌ای بود، لبخند ملیحی زد و گفت «حمید، نترس حالا زود است».

درگیری خیلی شدید شده بود و یکی از تیربارهای دشمن‌روی تانک و بالای دژ بود و ما را خیلی اذیت می‌کرد؛ که فرمانده گردان بلند شد و گفت «آرپی‌جی‌زن، جلو و عقبتو بپا و بزن»؛ که تیربار را زدند و به حرکت خود ادامه دادیم. تانکی که زده بودیم هنوز در حال سوختن و انفجار بود. باسن کمی که داشتیم اما هر نفر، چندین کیلو مواد منفجره را با خودمان حمل می‌کردیم و این جدا از تجهیزاتمان مانند سرنیزه، ماسک، نارنجک و خشاب و ... بود. از کنار تانک که رد می‌شدیم احتمال این را می‌دادیم که ذرات انفجار تانک به یکی از کوله‌های ما اصابت کند که در این صورت تا نفر آخر پودر می‌شدیم؛ اما به هر سختی که بود به‌سلامت از کنار تانک رد گذشتیم و چون خیلی سریع از این خط جدا شدیم هم گردان ما را گم کرد و متوجه نشد که آیا ما از خط عبور کردیم یا نه و عراقی‌ها هم متوجه ورود ما به آن منطقه نشدند.

در آن زمان ما وارد منطقه‌ای شده بودیم که نمی‌دانستیم کجاست جز اینکه به ما گفته بودند که این رود شمارا به یک پل می‌رساند و آن پلی است که باید منفجر شود تا دشمن نتواند نیروهای خودش را در محدوده رود دجله پشتیبانی کند. در مسیر به روستایی رسیدیم که نزدیک ده خانه داشت. برای مدت کوتاهی همان‌جا و پیش دژی که کنار خود رود دجله بود، نشستیم. سید رضازاده چند نفر از نیروها را مأمور کرد تا بررسی کنند که آیا در روستا کسی هست یا خیر و بعد از ۲۰ دقیقه نیروها اعلام کردند که کسی توی روستا نیست. در حال عبور از روستا بودیم که یک‌دفعه در چوبی یکی از این خانه‌ها محکم باز شد. همه یک‌باره روی زمین خوابیدیم و گمان کردیم که دشمن است و قصد تیراندازی به سمت ما را دارد؛ اما در کمال تعجب دیدیم که یک بز از توی خانه بیرون آمد و دوان از دید ما دور شد. آن موقع چنددقیقه‌ای همه نشسته بودیم و به اتفاقی که افتاده بود فقط می‌خندیدیم. از روستا رد شدیم و در سایه دژ حرکت می‌کردیم تا به پل برسیم. حدود ۵۰ عراقی با قایق به سمت ما آمدند و از روی دژ رد شدند.

بااینکه در فاصله ۴۰ متری ما بودند، چون ما نشسته بودیم متوجه حضور ما نشدند و اصلاً یک درصد هم‌فکر این را نمی‌کردند که یک ایرانی آنجا باشد. زمانی که عراقی‌ها از ما دور شدند دوباره به مسیر ادامه دادیم. صد متر جلوتر، یک عراقی خیلی راحت توی سنگر نشسته بود و فرمان ایست داد. شرایط به‌گونه‌ای بود که نه او باور می‌کرد ما ایرانی هستیم و نه ما باور می‌کردیم که او عراقی باشد که او تیراندازی کرد و دو نفر از نیروهای ما همان‌جا تیر خوردند. شهید رضازاده دستور داد که برگردیم و همان موقع آن عراقی را با تیر زد. همان زمان بود که بی‌سیم‌چی و چند نفر از نیروها گم شدند که بعداً مشخص شد در نهر آبی افتاده‌اند و مشکلاتی برایشان پیش‌آمده است. از آن‌طرف فرمانده، یک گروهان از گردان کمیل را مأمور کرده بود که از خط رد شوند و خودشان را به دژ برسانند تا ما را پیدا کنند. چنددقیقه‌ای گذشت تا اینکه نیروهای گردان کمیل به ما رسیدند.

شبی که به پل رسیدیم

آن شب، شب خاصی بود. حدود دوازده کیلومتر راه‌رفته بودیم و به خاطر سنگینی تجهیزات و وسایل، خسته بودیم. شهید رضازاده همه نیروها را جمع کرد و گفت «شما تا اینجا کارتان را کرده‌اید، از الآن هرکس که نمی‌تواند ادامه دهد، برگردد و چون نیروهای گرد آن‌هم آمده‌اند، امنیت تا حدودی برای کسانی که قصد برگشت دارند، برقرار است. به من گفته‌اند باید پل را منفجر کنم.

 من می‌روم، هرکس نمی‌تواند و ازنظر بدنی کم آورده و خسته است برگردد». آن لحظات از چهره و لحن کلام او کاملاً مشخص بود که به شهادت خواهد رسید. نیروهای گروه درحالی‌که اشک در چشمانشان حلقه‌زده بود در جواب شهید گفتند ما کاری که باهم شروع کرده‌ایم را باهم به سرانجام می‌رسانیم. آن شب شهید رضازاده تا زمانی که به پل رسیدیم حتی یک‌بار هم به پشت سرش نگاه نکرد تا ببیند آیا کسی او را همراهی می‌کند یا خیر.

به پل که رسیدیم دشمن به‌سختی از پل محافظت می‌کرد. شهید رضازاده با بی‌سیم معاون گردان با فرمانده لشگر المهدی تماس گرفت و موقعیت مکانی و شرایط حاکم بر منطقه را اعلام کرد و فرمانده لشگر المهدی تأکید کرد که حتی اگر یک نفر از شما زنده است، باید آن پل را منفجر کند. همان موقع به نیروهای گروهان ‌هم اعلام کرد تا به عقب برگردند و در منطقه کسی به‌غیراز نیروهای تخریبچی نماند. چراکه احتمال اسارت این گروهان زیاد بود و شرایط به‌طوری بود که ما را تمام‌شده فرض کرده بودند و می‌خواستند که دیگر از نیروهای گردان تلفات ندهند. آن زمان ما ۲۰ نفر بودیم، تقریباً ۱۵ کیلومتر پشت به عراقی‌ها، نیروهای گردان رفته بودند، عراقی‌ها بیدار و متوجه حضور ما شده بودند.

حدود ۵۰ متر دور شدیم که صدای انفجار بلند شد. دود انفجار همه‌جا را فراگرفته بود. دشمن خیلی از نیروها را زده بود و شهید رضازاده هم همان زمان و در حال انفجار پل به شهادت رسید

شهید رضازاده بی‌سیم را انداخت و به سمت پل رفت. پشت سرش هم پنج نفر از نیروها رفتند و شروع به کارکردند. ما هم نفربه‌نفر مواد منفجره را برای آن‌ها می‌بردیم و برمی‌گشتیم. در آنجا دشمن چند نفر از نیروها را با تیر زد. شرایط سخت و غیرقابل‌توصیفی بود. فاصله ما با دشمن یک متر بود. او بالای دژ و ما پایین دژ. هیچ راهی نداشتیم و نمی‌توانستیم کاری کنیم. آتش از هر طرف می‌آمد و ما در کنجی گیرکرده بودیم. تا اینکه با همه سختی‌ها، کار انجام شد. یکی از نیروها که برگشت گفت «شهید رضازاده می‌گوید آتش بریزید. تیرباران خیلی اذیت می‌کند». دشمن تیربار را بر دهانه پل گذاشته بود و شلیک می‌کرد به‌طوری‌که هم دژ و هم منطقه می‌لرزید. آن موقع ما نه آرپی‌جی داشتیم و نه تجهیزات خاص دیگری جز اسلحه کلاش. مقداری از نیروها فاصله گرفتم و با همان اسلحه شروع به تیراندازی کردم که تیربار دشمن لحظه‌ای خاموش شد اما چون توی خشابی که من از روی زمین برداشته بودم، تیر رسام بود، طولی نکشید که یک آرپی‌جی به سمتم خورد و زمانی به خودم آمدم که از بالای دژ پرتاب شدم و به کف دژ افتادم. آن لحظه حال بدی داشتم. نیروها را می‌دیدم اما احساس می‌کردم دنیا دور سرم می‌چرخد. یکی از نیروها من را برد و در گوشه‌ای نشاند و مقداری آب برایم آورد. حدود بیشت دقیقه‌ای گذشت که یکی از نیروها گفت «فرار کنید، الآن پل منفجر می‌شود» اما خود شعاع را اشتباه گرفت و جهت را خلاف و به سمت عراقی‌ها رفت. ما هم از سمت مقابل رفتیم. حدود ۵۰ متر دور شدیم که صدای انفجار بلند شد. دود انفجار همه‌جا را فراگرفته بود. دشمن خیلی از نیروها را زده بود و شهید رضازاده هم همان زمان و در حال انفجار پل به شهادت رسید. دیگر عراقی‌ها می‌دانستند که آتش تمام‌شده و از ما چندنفری بیشتر باقی نمانده است و قصد به اسارت درآوردن ما را داشتند. بافاصله‌ای بسیارکم ‌پشت‌سر ما می‌دویدند و نارنجک پرتاب می‌کردند. البته به‌طوری‌که فقط ما را مجروح و متوقف کنند. در همان لحظات یکی از نیروهای ما که قوی و درشت‌هیکل هم بود، تیر خورد و زمانی که به زمین افتاد فریاد زد «تو را به فاطمه زهرا (س) من را هم ببرید. من زن و بچه‌دارم»؛ اما واقعاً در توان ما نبود. دشمنان ما را دنبال می‌کردند و ما پنج‌نفری که مانده بودیم کم سن و سال با جثه کوچک و ضعیف بودیم. جدا از آن ۱۵ کیلومتر با بار آمده بودیم و توانی برایمان باقی نمانده بود.

ما همین‌طور می‌دویدیم تا اینکه توانستیم از دید عراقی‌ها دور شویم و از رگبار آن‌ها جان سالم به در بریم؛  اما آن‌ها مسیری ما را شناخته بودند و با بی‌سیم به نیروهای دیگر اطلاع داده بودند که ما به آن سمت می‌رویم.

عملیات بدر ازجمله عملیات گسترده ایران در دوران دفاع‌مقدس است. این عملیات در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ و با رمز یا فاطمه الزهرا (س) در محور هور الهویزه انجام شد

عراقی‌ها بر روی دژ، روی تانک نورافکن تعبیه کرده بودند که بسیار قوی بود و با آن ما را دنبال می‌کردند. زمانی که تانک روی دژ می‌آمد ما به پایین دژ می‌رفتیم و هنگامی‌که پایین دژ بود ما به سمت بالا می‌رفتیم تا اینکه به نزدیک خط عراقی‌ها رسیدیم.

چون گروهانی که شب آمده بود خط را به‌هم‌ریخته بود، عراقی‌ها نمی‌دانستند که خطشان امن هست یا نه. ایرانی‌ها آنجا را پدافند کرده‌اند یا نه؛ که خوشبختانه دشمن خط را پدافند نکرده بود و نیروهای ما هم همین‌طور؛ یعنی زمانی که ما برگشتیم و به خط عراقی‌ها رسیدیم واقعاً هیچ‌کسی آنجا نبود و ما از همان‌جا برگشتیم. ۲۳ اسفندماه نیروهای ایران توانستند با شکستن خطوط عراقی به داخل خطوط دشمن نفوذ کند. اگرچه ۱۵ هزار نیروی ایرانی در این عملیات مجروح و شهید شدند اما سرانجام در ۲۹ اسفندماه این رشادت‌ها به نتیجه رسید و ایران در انجام این عملیات پیروز شد

وقتی‌که از خط رد شدیم تقریباً هوا داشت روشن می‌شد و ما هنوز نماز صبح نخوانده بودیم. بااینکه امکان ایستاده نمازخواندن نبود و لباس‌هایمان خاکی و خونی بود اما با همین شرایط و بدون وضو، بی‌سیم‌چی تکبیر گفت و شروع به نمازخواندن کرد. قرار بود که یکی‌یکی نماز بخوانیم؛ اما من هم همراه او نمازم را شروع کردم. در حال نماز بودم که چند عراقی که گم‌شده بودند، از توی سنگر بلند شدند شروع به تیراندازی کردند. یکی از نیروها من را صدا زد که مواظب عراقی‌ها باش؛ و گفتم «با من حرف نزن، دارم نماز می‌خوانم» و بی‌توجه به اینکه وسط نماز صحبت کرده‌ام، بقیه نماز را ادامه دادم. پس‌ازآن به عقب و خط خودمان برگشتیم. زمانی که رسیدیم دیگر آفتاب‌زده بود و مشخص شد در عملیات انجام‌شده ۱۴ نفر از نیروهای انفجاراتی شهید شده‌اند.

انفجار پل در بدر

عملیات پیروز شد

عملیات بدر ازجمله عملیات گسترده ایران در دوران دفاع‌مقدس است. این عملیات در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ و با رمز یا فاطمه الزهرا (س) در محور هور الهویزه انجام شد.

عملیات بدر باهدف تسخیر بزرگراه بغداد-بصره که محور ارتباطی حیاتی بین این دو شهر بزرگ محسوب می‌شد و همین‌طور عبور از رودخانه دجله صورت گرفت.

۲۳ اسفندماه نیروهای ایران توانستند با شکستن خطوط عراقی به داخل خطوط دشمن نفوذ کند. اگرچه ۱۵ هزار نیروی ایرانی در این عملیات مجروح و شهید شدند اما سرانجام در ۲۹ اسفندماه این رشادت‌ها به نتیجه رسید و ایران در انجام این عملیات پیروز شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۷
احمد جانقربانی