نزدیک غروب بود. وقتی از شیب ملایم تپه بالا میآمد یکی از بچهها او را دیده بود و با هم تا جلو چادر آمده بودند. توی چادر یکی دراز کشیده بود. یکی نامه مینوشت. دیگری پوتینهایش را واکس میزد. شهردار هم در تدارک روشنایی و شام بچهها بود.

با شنیدن صدای سلام همه سرها در چادر چرخید. جلو در چادر ایستاد بود و با لبخند بهت زده بچهها را نگاه میکرد؛ با یک پیراهن چهار خانه قرمز و شلوار قهوهای و یک جفت کتانی، یک قیف کوچک پارچهای روی چشم راستش بیشتر جلب توجه میکرد. همه از جا جستند. به گرمی یک یک بچهها را در آغوش کشید. حسین خسروی آمده بود.
پیش از آن که دهان کسی به سئوال باز شود با لحن طلبکارانهای همیشگیاش شروع کرد به گفتن: چی فکر کردید؟ به این راحتی ول کن نیستم. کدام آدم عاقلی با یک ترکش فسقلی میرود و بر نمیگردد. نه خیر. از این خبرها نیست.
سعی میکرد خودش را سر حال نشان دهد. اما همه میدیدند که تحلیل رفته. ده روز پیش بود که حسین با فرماندهان میروند کوه های اطراف (جایی که محل عملیات احتمالی لشکر علی بن ابیطالب بود) برای شناسایی. آن روز وقتی همه برگشتند، کسی حسین را ندید. او زخم برداشته بود و برده بودندش عقب. حسین جزئیات ماجرا را گفت.
وقتی به آخرین سنگرهای خود رسیدیم هوا داشت تاریک میشد و ما وقت کمی برای شناسایی داشتیم. به همین دلیل دائم روی قله جا به جا میشدیم. همین باعث شد دشمن متوجه شود و آن نقطه را زیر رگبار دو شکا و خمپاره شصت بگیرد. من داشتم به دقت محل سنگرهای دشمن را به خاطر میسپردم که ناگهان متوجه شدم صورتم خیس شد. دست کشیدم دیدم خون است. در این وقت همه چیز جلو چشمانم تیره و تار شد و دیگر هیچ کجا را ندیدم. نفهمیدم چطوری از بالای آن صخرهها مرا پایین آوردند. فکر میکنم بعد از درمان مقدماتی در مریوان، به سنندج منتقل شدم و از آن جا با هواپیما به اصفهان بردندم. در آن جا سر از بیمارستان آیت الله کاشانی در آوردم. آن هم وقتی متوجه شدم که از اتاق عمل به بخش منتقلم کرده بودند. و اثرات داروی بیهوشی تمام شده بود.
آن طور که تعریف میکرد، پس از عمل مرتب از دکتر و پرستار و هر کس که بالای سرش میآمد سئوال میکرد: من کی مرخص میشوم. خانواده و دوستان حسین هم که فهمیده بودند او در بیمارستان بستری است، از خمین به اصفهان آمده، به دیدارش رفته بودند و قرار شده بود یک هفته بعد بیایند و او را برای ادامه درمان به بیمارستان خمین ببرند. ولی او قبل از آن که به سراغش بیایند، با اصرا فراوان و سپردن تعهد و قبول مسئولیت خطرات احتمالی از بیمارستان خارج شده بود و یک راست خود را به سنندج و سپس به مریوان رسانده بود.
حرف حسین به این جا که رسید، سرزنشها شروع شد مرد حسابی آخر کی با این وضعیت پا میشود میآید منطقه؟ میرفتی خمین یک مدت استراحت میکردی بعداً میآمدی! جنگ هم که قربانش بروم حالا حالاها تمامی ندارد.
حسین سگرمههایش را در هم کشید و گفت: اولاً حال من از همه تان بهتر است؛ بیخودی برای من دلسوزی نکنید. ثانیاً من به دعوت شما به جبهه نیامدم که با دستور شما هم برگردم. من میمانم و تو عملیات شرکت میکنم. بهتر است دیگر راجع به این موضوع هم کسی صحبت نکند.