خاطرات عملیات بدر(مصاحبه)
«احمدعلی رستمی» معروف به حمید رستمی متولد سال ۱۳۴۶ است. او از اول تیرماه ۱۳۶۱ وارد جبهه شد و در ۱۷ آبانماه همان سال بهعنوان تخریبچی در عملیاتهای مختلف شرکت کرد. او از ۱۹ اسفندماه سال ۱۳۶۳ و انفجار پلی بر روی رود دجله در عملیات بدر که به آنها محول بود، گفتنیها دارد.

تخریبچی دوران دفاعمقدس، جانباز رستمی که در عملیات مختلفی شرکت داشته است از اتفاقات انجامشده در عملیات بدر و سختیهای آن میگوید:
سال ۱۳۶۳ بود، طبق برنامهریزیها، قرار بود عملیات بدر اسفندماه انجام شود. در آن زمان وظیفه محوله به ما انفجار پلی بر روی رود دجله بود.
از حدود دو ماه قبل از عملیات، دورههای آموزشی انفجارات را بهصورت تخصصی در پادگان شهید حبیباللهی اهواز که در ده کیلومتری اهواز قرار داشت، گذراندیم. یک گروه ۲۰ نفره را تشکیل دادیم که مسئولیت آن با شهید «حمیدرضا رضازاده» بود. پس از توسط فرمانده گردان تخریب، حسین ایرلو، کارهای عملیاتی و تمرینات بدنسازی را شروع کردیم که در زمان انجام عملیات بود که متوجه اهمیت و نتیجهبخشی این تمرینات شدیم.
بهعنوانمثال برای آمادهسازی نیروها، اعلام میکردند نیروهای گردان تخریب بعد از نماز مغرب و عشا شام نخورند و برای انجام تمرینات به خط شوند. دو گروه دهنفره را تشکیل میدادیم و به خط میشدیم و هر دو نفر، یک بسته خرما با یک قمقمه آب تحویل میگرفتیم و طبق گرایی که داده بودند حرکت میکردیم. بهطوریکه ظهر روز بعد به محل موردنظر میرسیدیم و طبق آموزشهایی که دیده بودیم، موانعی که آنجا تعبیه کرده بودند را انفجار میزدیم و در همانجا مواد خوراکی که برایمان آماده گذاشته بودند را توی کولهپشتی میگذاشتیم تا موقع برگشت از وزن کولهای که با خودمان برده بودیم چیزی کم نشده باشد.
زمان عملیات رسید
دیگر زمان انجام عملیات رسیده بود. در سهراه امام رضا (ع) یک مقر تاکتیکی بود که نیروهای گردان تخریب در آنجا مستقر بودیم. ظهر روز عملیات بود اما هنوز هیچ شناختی از منطقه نداشتیم و اجازه ورود به منطقه عملیات و حتی داخل جزیره را به ما ندادند. نماز ظهر و عصر را خواندیم و با ماشین به سمت جزیره رفتیم و از همانجا به قایقهایی که بود، به جزیره رفتیم. چیزی که بود عملیات از قبل شروع و وضعیت واقعاً بغرنج شده بود بهطوریکه شرایطی که از قبل در نظر گرفته بودند از پیشرفتها تا روند انجام عملیات، با تغییرات و پیچیدگیهایی مواجه شده بود. طبق آنچه به ما گفته بودند جادهای که باید از آن عبور میکردیم، جاده بصره- بغداد بود و ما هیچ اطلاعات دیگری از موقعیت منطقه نداشتیم. حتی از پلی که قرار بود روی آن کارکنیم فقط یک عکس هوایی وجود داشت که آنهم مسئولانمان دیده بودند و ما همین عکس هوایی را هم ندیده بودیم.
به پل که رسیدیم دشمن بهسختی از پل محافظت میکرد. شهید رضازاده با بیسیم معاون گردان با فرمانده لشگر المهدی تماس گرفت و موقعیت مکانی و شرایط حاکم بر منطقه را اعلام کرد و فرمانده لشگر المهدی تأکید کرد که حتی اگر یک نفر از شما زنده است، باید آن پل را منفجر کند
بعد از عبور از جزیره به منطقه شرق رود دجله رسیدیم. آتش بهاندازهای سنگین بود که امکان فرستادن ماشین برای عبور دادن ما از آن منطقه وجود نداشت و ما پیاده به خط مقدم رفتیم. زمانی که به خط مقدم رسیدیم، ساعت حدود ۸ شب و هوا تاریک بود. به خاطر شرایط ویژه منطقه، حتی در سنگر هم نمیشد ایستاده نماز خواند و بهاجبار، نماز را نشسته خواندیم. درست به خاطر دارم آن شب بچههای قم در خط پدافند بودند و از ما خواستند که برای شام در کنار آنها باشیم؛ اما ما به خاطر دوری مسیر تصمیم گرفتیم تا برویم و بعد از انجام عملیات برگردیم و در کنار آنها باشیم و آن موقع نمیدانستیم قرار است برای ما چه اتفاقاتی بیفتد. ساعت حدود ده شب بود، قرار بود گردان الفتح تیپ المهدی به فرماندهی «محمد صالح زارع» به سمت دشمن حمله کنند و خط را بشکنند تا نیروهای گردان تخریب از خط عبور کنند.
گروه ۲۰ نفره انفجاراتی ما همراه گروهی دیگر که کارشان مینکاری و حمل مواد منفجره بود با مسئولیت «حسین منتظرالمهدی» حرکت کردیم. زمانی که به خط رسیدیم، آتش جنگ بسیار سنگین و درگیری شدید شد و کار مقداری به مشکل و گره خورد. شهید رضازاده، نیروها را به ۵ گروه چهارنفره مشخص کرد تا در حین عملیات بهصورت گروه به گروه عمل کنیم. به خاطر دارم که آن لحظه شهید رضازاده بهصورت پامرغی نشسته بود که دشمن رگبار زد و تیر از وسط دست و پای او رد شد. من یکقدم به عقب رفتم و گفتم «سید بیا میزننت». سید بااینکه در آن زمان حدود ۱۹ سال سن داشت، انسان بزرگ و وارستهای بود، لبخند ملیحی زد و گفت «حمید، نترس حالا زود است».
درگیری خیلی شدید شده بود و یکی از تیربارهای دشمنروی تانک و بالای دژ بود و ما را خیلی اذیت میکرد؛ که فرمانده گردان بلند شد و گفت «آرپیجیزن، جلو و عقبتو بپا و بزن»؛ که تیربار را زدند و به حرکت خود ادامه دادیم. تانکی که زده بودیم هنوز در حال سوختن و انفجار بود. باسن کمی که داشتیم اما هر نفر، چندین کیلو مواد منفجره را با خودمان حمل میکردیم و این جدا از تجهیزاتمان مانند سرنیزه، ماسک، نارنجک و خشاب و ... بود. از کنار تانک که رد میشدیم احتمال این را میدادیم که ذرات انفجار تانک به یکی از کولههای ما اصابت کند که در این صورت تا نفر آخر پودر میشدیم؛ اما به هر سختی که بود بهسلامت از کنار تانک رد گذشتیم و چون خیلی سریع از این خط جدا شدیم هم گردان ما را گم کرد و متوجه نشد که آیا ما از خط عبور کردیم یا نه و عراقیها هم متوجه ورود ما به آن منطقه نشدند.
در آن زمان ما وارد منطقهای شده بودیم که نمیدانستیم کجاست جز اینکه به ما گفته بودند که این رود شمارا به یک پل میرساند و آن پلی است که باید منفجر شود تا دشمن نتواند نیروهای خودش را در محدوده رود دجله پشتیبانی کند. در مسیر به روستایی رسیدیم که نزدیک ده خانه داشت. برای مدت کوتاهی همانجا و پیش دژی که کنار خود رود دجله بود، نشستیم. سید رضازاده چند نفر از نیروها را مأمور کرد تا بررسی کنند که آیا در روستا کسی هست یا خیر و بعد از ۲۰ دقیقه نیروها اعلام کردند که کسی توی روستا نیست. در حال عبور از روستا بودیم که یکدفعه در چوبی یکی از این خانهها محکم باز شد. همه یکباره روی زمین خوابیدیم و گمان کردیم که دشمن است و قصد تیراندازی به سمت ما را دارد؛ اما در کمال تعجب دیدیم که یک بز از توی خانه بیرون آمد و دوان از دید ما دور شد. آن موقع چنددقیقهای همه نشسته بودیم و به اتفاقی که افتاده بود فقط میخندیدیم. از روستا رد شدیم و در سایه دژ حرکت میکردیم تا به پل برسیم. حدود ۵۰ عراقی با قایق به سمت ما آمدند و از روی دژ رد شدند.
بااینکه در فاصله ۴۰ متری ما بودند، چون ما نشسته بودیم متوجه حضور ما نشدند و اصلاً یک درصد همفکر این را نمیکردند که یک ایرانی آنجا باشد. زمانی که عراقیها از ما دور شدند دوباره به مسیر ادامه دادیم. صد متر جلوتر، یک عراقی خیلی راحت توی سنگر نشسته بود و فرمان ایست داد. شرایط بهگونهای بود که نه او باور میکرد ما ایرانی هستیم و نه ما باور میکردیم که او عراقی باشد که او تیراندازی کرد و دو نفر از نیروهای ما همانجا تیر خوردند. شهید رضازاده دستور داد که برگردیم و همان موقع آن عراقی را با تیر زد. همان زمان بود که بیسیمچی و چند نفر از نیروها گم شدند که بعداً مشخص شد در نهر آبی افتادهاند و مشکلاتی برایشان پیشآمده است. از آنطرف فرمانده، یک گروهان از گردان کمیل را مأمور کرده بود که از خط رد شوند و خودشان را به دژ برسانند تا ما را پیدا کنند. چنددقیقهای گذشت تا اینکه نیروهای گردان کمیل به ما رسیدند.
شبی که به پل رسیدیم
آن شب، شب خاصی بود. حدود دوازده کیلومتر راهرفته بودیم و به خاطر سنگینی تجهیزات و وسایل، خسته بودیم. شهید رضازاده همه نیروها را جمع کرد و گفت «شما تا اینجا کارتان را کردهاید، از الآن هرکس که نمیتواند ادامه دهد، برگردد و چون نیروهای گرد آنهم آمدهاند، امنیت تا حدودی برای کسانی که قصد برگشت دارند، برقرار است. به من گفتهاند باید پل را منفجر کنم.
من میروم، هرکس نمیتواند و ازنظر بدنی کم آورده و خسته است برگردد». آن لحظات از چهره و لحن کلام او کاملاً مشخص بود که به شهادت خواهد رسید. نیروهای گروه درحالیکه اشک در چشمانشان حلقهزده بود در جواب شهید گفتند ما کاری که باهم شروع کردهایم را باهم به سرانجام میرسانیم. آن شب شهید رضازاده تا زمانی که به پل رسیدیم حتی یکبار هم به پشت سرش نگاه نکرد تا ببیند آیا کسی او را همراهی میکند یا خیر.
به پل که رسیدیم دشمن بهسختی از پل محافظت میکرد. شهید رضازاده با بیسیم معاون گردان با فرمانده لشگر المهدی تماس گرفت و موقعیت مکانی و شرایط حاکم بر منطقه را اعلام کرد و فرمانده لشگر المهدی تأکید کرد که حتی اگر یک نفر از شما زنده است، باید آن پل را منفجر کند. همان موقع به نیروهای گروهان هم اعلام کرد تا به عقب برگردند و در منطقه کسی بهغیراز نیروهای تخریبچی نماند. چراکه احتمال اسارت این گروهان زیاد بود و شرایط بهطوری بود که ما را تمامشده فرض کرده بودند و میخواستند که دیگر از نیروهای گردان تلفات ندهند. آن زمان ما ۲۰ نفر بودیم، تقریباً ۱۵ کیلومتر پشت به عراقیها، نیروهای گردان رفته بودند، عراقیها بیدار و متوجه حضور ما شده بودند.
حدود ۵۰ متر دور شدیم که صدای انفجار بلند شد. دود انفجار همهجا را فراگرفته بود. دشمن خیلی از نیروها را زده بود و شهید رضازاده هم همان زمان و در حال انفجار پل به شهادت رسید
شهید رضازاده بیسیم را انداخت و به سمت پل رفت. پشت سرش هم پنج نفر از نیروها رفتند و شروع به کارکردند. ما هم نفربهنفر مواد منفجره را برای آنها میبردیم و برمیگشتیم. در آنجا دشمن چند نفر از نیروها را با تیر زد. شرایط سخت و غیرقابلتوصیفی بود. فاصله ما با دشمن یک متر بود. او بالای دژ و ما پایین دژ. هیچ راهی نداشتیم و نمیتوانستیم کاری کنیم. آتش از هر طرف میآمد و ما در کنجی گیرکرده بودیم. تا اینکه با همه سختیها، کار انجام شد. یکی از نیروها که برگشت گفت «شهید رضازاده میگوید آتش بریزید. تیرباران خیلی اذیت میکند». دشمن تیربار را بر دهانه پل گذاشته بود و شلیک میکرد بهطوریکه هم دژ و هم منطقه میلرزید. آن موقع ما نه آرپیجی داشتیم و نه تجهیزات خاص دیگری جز اسلحه کلاش. مقداری از نیروها فاصله گرفتم و با همان اسلحه شروع به تیراندازی کردم که تیربار دشمن لحظهای خاموش شد اما چون توی خشابی که من از روی زمین برداشته بودم، تیر رسام بود، طولی نکشید که یک آرپیجی به سمتم خورد و زمانی به خودم آمدم که از بالای دژ پرتاب شدم و به کف دژ افتادم. آن لحظه حال بدی داشتم. نیروها را میدیدم اما احساس میکردم دنیا دور سرم میچرخد. یکی از نیروها من را برد و در گوشهای نشاند و مقداری آب برایم آورد. حدود بیشت دقیقهای گذشت که یکی از نیروها گفت «فرار کنید، الآن پل منفجر میشود» اما خود شعاع را اشتباه گرفت و جهت را خلاف و به سمت عراقیها رفت. ما هم از سمت مقابل رفتیم. حدود ۵۰ متر دور شدیم که صدای انفجار بلند شد. دود انفجار همهجا را فراگرفته بود. دشمن خیلی از نیروها را زده بود و شهید رضازاده هم همان زمان و در حال انفجار پل به شهادت رسید. دیگر عراقیها میدانستند که آتش تمامشده و از ما چندنفری بیشتر باقی نمانده است و قصد به اسارت درآوردن ما را داشتند. بافاصلهای بسیارکم پشتسر ما میدویدند و نارنجک پرتاب میکردند. البته بهطوریکه فقط ما را مجروح و متوقف کنند. در همان لحظات یکی از نیروهای ما که قوی و درشتهیکل هم بود، تیر خورد و زمانی که به زمین افتاد فریاد زد «تو را به فاطمه زهرا (س) من را هم ببرید. من زن و بچهدارم»؛ اما واقعاً در توان ما نبود. دشمنان ما را دنبال میکردند و ما پنجنفری که مانده بودیم کم سن و سال با جثه کوچک و ضعیف بودیم. جدا از آن ۱۵ کیلومتر با بار آمده بودیم و توانی برایمان باقی نمانده بود.
ما همینطور میدویدیم تا اینکه توانستیم از دید عراقیها دور شویم و از رگبار آنها جان سالم به در بریم؛ اما آنها مسیری ما را شناخته بودند و با بیسیم به نیروهای دیگر اطلاع داده بودند که ما به آن سمت میرویم.
عملیات بدر ازجمله عملیات گسترده ایران در دوران دفاعمقدس است. این عملیات در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ و با رمز یا فاطمه الزهرا (س) در محور هور الهویزه انجام شد
عراقیها بر روی دژ، روی تانک نورافکن تعبیه کرده بودند که بسیار قوی بود و با آن ما را دنبال میکردند. زمانی که تانک روی دژ میآمد ما به پایین دژ میرفتیم و هنگامیکه پایین دژ بود ما به سمت بالا میرفتیم تا اینکه به نزدیک خط عراقیها رسیدیم.
چون گروهانی که شب آمده بود خط را بههمریخته بود، عراقیها نمیدانستند که خطشان امن هست یا نه. ایرانیها آنجا را پدافند کردهاند یا نه؛ که خوشبختانه دشمن خط را پدافند نکرده بود و نیروهای ما هم همینطور؛ یعنی زمانی که ما برگشتیم و به خط عراقیها رسیدیم واقعاً هیچکسی آنجا نبود و ما از همانجا برگشتیم. ۲۳ اسفندماه نیروهای ایران توانستند با شکستن خطوط عراقی به داخل خطوط دشمن نفوذ کند. اگرچه ۱۵ هزار نیروی ایرانی در این عملیات مجروح و شهید شدند اما سرانجام در ۲۹ اسفندماه این رشادتها به نتیجه رسید و ایران در انجام این عملیات پیروز شد
وقتیکه از خط رد شدیم تقریباً هوا داشت روشن میشد و ما هنوز نماز صبح نخوانده بودیم. بااینکه امکان ایستاده نمازخواندن نبود و لباسهایمان خاکی و خونی بود اما با همین شرایط و بدون وضو، بیسیمچی تکبیر گفت و شروع به نمازخواندن کرد. قرار بود که یکییکی نماز بخوانیم؛ اما من هم همراه او نمازم را شروع کردم. در حال نماز بودم که چند عراقی که گمشده بودند، از توی سنگر بلند شدند شروع به تیراندازی کردند. یکی از نیروها من را صدا زد که مواظب عراقیها باش؛ و گفتم «با من حرف نزن، دارم نماز میخوانم» و بیتوجه به اینکه وسط نماز صحبت کردهام، بقیه نماز را ادامه دادم. پسازآن به عقب و خط خودمان برگشتیم. زمانی که رسیدیم دیگر آفتابزده بود و مشخص شد در عملیات انجامشده ۱۴ نفر از نیروهای انفجاراتی شهید شدهاند.

عملیات پیروز شد
عملیات بدر ازجمله عملیات گسترده ایران در دوران دفاعمقدس است. این عملیات در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ و با رمز یا فاطمه الزهرا (س) در محور هور الهویزه انجام شد.
عملیات بدر باهدف تسخیر بزرگراه بغداد-بصره که محور ارتباطی حیاتی بین این دو شهر بزرگ محسوب میشد و همینطور عبور از رودخانه دجله صورت گرفت.